| |
جان میدهم به گوشة زندان سرنوشت سر را به تازیانة او خم نمیکنم افسوس بر دو روزة هستی نمیخورم زاری بر این سراچة ماتم نمیکنم
با تازیانههای گرانبار جانگداز پندارد آن که روح مرا رام کرده است جانسختیم نگر، که فریبم نداده است این بندگی، که زندگیاش نام کرده است
بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی جز زهر غم نریخت شرابی به جام من گر من به تنگنای ملالآور حیات آسوده یک نفس زده باشم حرام من!
تا دل به زندگی نسپارم، به صد فریب میپوشم از کرشمة هستی نگاه را هر صبح و شام چهره نهان میکنم به اشک تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را
ای سرنوشت، از تو کجا میتوان گریخت؟ من راه آشیان خود از یاد بردهام یک دم مرا به گوشة راحت رها مکن با من تلاش کن که بدانم نمردهام!
ای سرنوشت، مرد نبردت منم بیا زخمی دگر بزن که نیفتادهام هنوز شادم از این شکنجه، خدا را، مکن دریغ روح مرا در آتش بیداد خود بسوز!
ای سرنوشت! هستی من در نبرد توست بر من ببخش زندگی جاودانه را! منشین که دست مرگ ز بندم رها کند محکم بزن به شانة من تازیانه را! |
چهارشنبه 89 مرداد 20 , ساعت 9:33 صبح
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]